با من از ماه بگو



نشسته ام پشت لپ تاپ آیه، اینترنت همراه ایرانسل در حد لالیگا صفجه باز می کنه جوری که نمی تونم به هوس نشستنم غلبه کنم. تا 5 صبح با آیه و فاطمه حرم بودیم. وقتی هم برگشتیم بهار خانم شاد و شنگول از خواب نیمه شب، تازه بازی اش گرفته بود و عملا تا 7 صبح اجازه نداد فاطمه بخوابه، منم 8 بیدار شدم که کارام رو اینترنتی بفرستم. وقتی بیدار شدم دیدم زهرا و نعیمه و مهتاب رفتن حرم.

الان سهند بی تابی می کنه و مریم رو بیدار نگه داشته، فاطمه و آیه و بهار خوابن و من خیلی خواب آلود دارم کار میکنم و تو گوشم آهنگ گذاشتم. (مردم از این رهایی. در کوچه های بن بست.) دارم فکر میکنم شاید باید برگردم به تحریم موسیقی . مثل چند سالی که هم شعر توقیف بود هم تئاتر و هم موسیقی. نمیدونم فقط احساساتم همیشه باعث دردسر بوده و من دقیقا نمیدونم از چه راهی میشه کنترلش کرد.

 

فکر کنم برم بهتره. نه تمرکز درست و حسابی دارم برای نوشتن نه حاااال

در کل سفر جالبی است. گوهرشاد و حسنی و سهند و بهار همیشه در حال جیغ زدن هستند توی آپارتمان 50 متری. یه لحظه ازشون غافل بشی یکیشون اون یکی رو خورده تا آخر. و صدای جیغی که به هوا میره! الانه که میگم بچه از دور خوش است :) گرچه خنده هاشون همه چی رو جبران می کنه. و منی که یک دل سییییییییییییییییییر میتونم با بهارم باشم :*

 


زندگی دقیقا همون جوری پیش میره که من نمی خوام. یا بهتر بگم همونجوری که من 3 سال پیش میخواستم. 18 سالم بود. یه زندگی برای خودم متصور بودم. از همه جنبه ها، خانوادگی، کاری. اینکه با چه جور آدمی زندگی کنم و چه سبک زندگی داشته باشم. درست وقتی از اون سبک زندگی پشیمون شدم و روی برگردوندم، برام مهیا شد.

کلا نمیدونم چه حکمتی داره که دقیقا وقتی از یه چیز دل میکنی نصیبت میشه. حالا این دل کندن ممکنه با تنفر همراه باشه یا با بی خیالی و توکل در هر حال فرق نمیکنه. فقط نمیدونم چرا اتفاق ها دقیقا همون موقع که باید نمی افتن! که آدم از اومدنشون بی نهایت خوشحال بشه. مثلا اتفاق امروز باید سه سال پیش می افتاد ولی الان افتاده. امان از این زندگی مسخره که هیچ وقت مطابق خواسته آدم پیش نمیره.

 

پ.ن. آرزو داشتم برمیگشتم به سه سال پیش! و از اتفاقی که امروز افتاده نهایت لذت رو میبردم! اما واقعا امکان داره؟!

پ.ن.2 فکر میکنم آرزوهای امروزم سه سال دیگه محقق بشن. درست زمانی که دیگه نمیخوامشون! گرچه دل زدگی ها از همین الان شروع شده.

پ.ن.3 مشابه اینو قبلا نوشته بودم . کجا؟ نمیدونم.


«الهی هب لی کمال الانقطاع الیک» را می خواندم و به تمام دل بستگی هایم فکر میکردم. تمام عشق و محبتی که دوستان و اطرافیانم دارم. به این فکر می کردم که چقدر دل کندن درد! دارد.  اینکه نزدیک چیزی باشی که دوست داری مال تو باشد اما نیست! این که آن را دوست نداشته باشی و بودن و نبودنش برایت تفاوتی نداشته باشد. اینکه بتوانی دل بکنی
بار ها و بار ها خواستم دل بکنم از دوست داشتن بعضی ها، دل بکنم از خواستنشان و بودن کنارشان اما هر بار نشد. هر بار اتفاقی افتاد که من را بیشتر غرق آن ها کرد. نمیدانم امتحان خداست که می خواهد من را قوی تر کند یا خباثت شیطان که همیشه در مقابل چیزی که انسان اراده می کند می ایستد!  شاید کار او است که هر بار که قصد دوری میکنم من را بیشتر نزدیک می کند! یک باره پیامی، تماسی از راه می رسد از نوع اشتباهی یا غیر اشتباهی و دل تو با آن منفجر می شود! انگار از قبل مینی در آن کار گذاشته باشند که با اشاره ای قلبت را متلاشی کند.

 

 

این وقت ها شاید فرار کردن آسان ترین راه باشد! فرار کنی و نبینی. فرار کنی و نشنوی. فرار کنی و بی خبر باشی و آسوده! این ها ساده است!  وقتی تو جواب ندهی و بی تفاوت شوی، آن ها هم به مرور فراموش ترت! می کنند و روزی می رسد که می‌بینی نامرئی شدی و دیگر کسی تو را نمی بیند که بخواهد صدایت کند! و با صدایش دل تو را بلرزاند . که بخواهد با نگاهش اشک تو را در بیاورد! برای همین ساده ترین راه ممکن فرار کردن است.
ولی وقتی تصمیم بگیری باشی، ببینی، بشنوی و تا حد مرگ بخواهی آن را داشته باشی ولی از نداشتنش نسوزی و سعی کنی بی تفاوت باشی!!! این هاست که هنر می خواهد. برای همین بود که از اتفاق ها فرار نکردم. گیرم که با هر اتفاق به نظر ساده، دو روز تپش قلب گرفتم و سینه ام تنگ و نفس کشیدن سخت شد و به مرز خفگی رسیدم، اشکال ندارد. کم کم یاد می گیرم همان چیزی را بخواهم که خدا برایم می خواهد. و زیاده از خواست خدا چیزی نخواهم.

 

 

 

 

پ.ن. باز زده به سرم! خودم نمیدونم چیزی که نوشتم قابل فهمه یا نه! همین که کسی بفهمه خوبه. درک کردنش اما از هر کسی بر نمیاد. این روزا من یه چیزایی و یه کسایی رو  تا حد مرگ میخوام ولی ندارم. یه دنیای زیبا توی یه آکواریوم شیشه ای که من توش راهی ندارم. حس میکنم کسی نفرینم کرده. کسی که من و یا چیزی از من رو تا حد مرگ میخواسته و من دریغ کردم. این روزا یاد اون آدما می افتم و احساس پشت گریه هاشون رو درک میکنم و از اینکه دلاشون رو نادیده گرفتم ناراحتم.


حدود سوم، چهارم بهمن بود که هدهد دو تا عکس برام فرستاد. عکس دو تا شال گردن با دو مدل متفاوت.
به من گفت: میخوام یه شال ببافم به نظرت کدوم مدل بهتره؟
من از مدل دکمه دار خوشم اومده بود، ولی بهش گفتم: هر دو تاشو بباف و تیپ بزن :)  
_ به نظرت چه رنگی باشه خوبه؟
_ چون بافتش طرح داره بهتره تک رنگ روشن باشه. مدلش طوریه که با سایه ها بازی کنه قشنگ تر میشه.
_ تو رنگش شک دارم، تو باشی سبز آبی میگیری؟
_ آره سبز آبی خیلی قشنگه ! :)


چند روزی کم پیدا بود
ازش پرسیدم:  کجایی نیستی؟
_ درگیر بافتن یه شالم. همه وقتمو گرفته!
تشویقش کردم: آفرین خوب کاری میکنی. :)
 

یه روزی از همین روزا بود که اومد گفت: میخوام یه بسته پست کنم برای یکی از آشناها آدرس درست و حسابی نداره. میشه به آدرس تو بفرستم بیاد از تو بگیره؟
گفتم: باشه. بفرست. 
فکر کردم برای همون دوست شوهرش می خوان چیزی بفرستن. شب رسیدم خونه، بسته رسیده بود. مامانم فکر کرده بود مال منه و بازش کرده بود :) گفتم: مامان این مال من نبود!! چرا بازش کردی؟! مامان گفت: فعلا که کادوئه تولد تو توشه با یه نامه!!! 

.

 

عکس شال گردن

 

دست خط او.

.

کامواها را یکی یکی با محبت گشتم و انتخاب کردم و دانه دانه اش را با یاد تو بافتم.

تولدت مبارک .

.


شوکه شده بودم. فکرشم نمیکردم شال رو برای من می بافته و همه این ها نقشه بوده برای غافلگیری من :) زنگ زدم بهش و کلی جیغ جیغ که این چه کاری بود کردی؟ و کلی تشکر.
همون لحظه پوشیدمش رفتم بیرون. بو میکردم و به سینه فشارش میدادم. انگشت های عزیزم به دانه دانه هایش خورده! یاد روزهایی که دست هایش، خودش، به من نزدیک بودند و حالا دو سال و سه ماهه که از اون روز می گذره و من تو این مدت حتی یک بار هم ندیدمش! 

دلم براش تنگ میشه. خیلی تنگ! اما با شالی که برام بافته آرومم. وقتی به دونه ها و رج ها و بافت هنرمندانه اش خیره میشم احساس آرامش میکنم. اینکه کسی هست از راه دور که به فکرمه. منو فراموش نکرده.

الهی شکر.

 


پ.ن. خانواده و دوستان خیلی به یادم بودن . واقعا تو این هفته ای که گذشت انگاری قلبم سبک تر شده. از حضور کسایی که به یادم بودن خوشحالم و مدام خدا رو شکر می‌کنم. الحمدالله رب العالمین.


کلاس حجم جایی بود برای خلق کردن. برای شبیه خالق شدن! خلقِ دوباره ی چیزی که قبل ترها نسخه ی بی عیب و نقصش خلق شده بود و تو باید ادای ساختن در می آوردی. کاری که بچه های دو ساله با خمیر بازی هایشان انجام میدهند.

یادم است چند نوع خمیر داشتیم برای این کار. خمیر اول گِل بود.خمیر بعدی خمیر مجسمه سازی حرفه ای که اغلب کرم رنگ است. و خمیر دیگر به گمانم برای شرکت آریا بود. همین شرکتی که خمیر بازی رنگی برای بچه ها تولید می کند. گِل و خمیر های حرفه ای یک بار مصرف بودند. بعد از ساختن خشک میشدند. نمیشد خرابشان کرد و دوباره چیز جدیدی ساخت اما خمیر شرکت آریا هیچ وقت خشک نمیشد. هر چند بار که میخواستی میتوانستی خرابش کنی و چیز جدیدی از نو بسازی!

ما آدم ها مثل همان حجم ها هستیم که برای ساخته شدن به این دنیا آمدیم. چطور ساخته شدنش دست ما نیست! دست همان خالق بزرگ است که همه چیز را بی عیب و نقص ساخته و می سازد. او می داند ما با چه اتفاقی فرم بهتری به خودمان می گیریم. او میداند چند بار باید ما را خراب کند و له کند و از اول ساختنش را شروع کند.

این وسط شاید فقط یک چیز دست خودمان است. انتخاب جنس خمیرمان!

من جنسم را انتخاب کردم، میخواهم خمیر آریا باشم زیر دست خدا.

خدایا مرا بساز. هر جور که میخواهی بساز، بساز و خراب کن و دوباره بساز. هر چند بار که میخواهی لهم کن، متلاشی ام کن، من گله ای ندارم وقتی میدانم زیر دست مهربان ترین وجود عالم هستم. کسی که مرا برای خودش می خواهد و بهترین ها را برای من. دستانت را دوست دارم حتی وقتی دارد خرابم میکند. من نرم می شوم برای تو که کمتر درد بکشم و راحت تر برسم به آن شکلی که تو برای من میخواهی.

تو هم هوای دلم را داشته باش.

هوای دلش را.

 

 

پ.ن. این پست هدیه ای است به مخاطب اغلب خاموش وبلاگ که این روزها، روزهای دردناکی دارد. راه دیگری برای همدردی سراغ نداشتم. امیدوارم که بخواند!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کرک سالم بازیgta iv library city و تمام نرم افزار های مورد نیاز برای نصب بازی Mmocs Online Game Store فروشگاه اینترنتی دکوراسیون داخلی Danielle نامه نگاری در سرپل ذهاب مرکز نیکوکاری و مددکاری بُشری کنکوربازها شارژ رایگان ایرانسل - سایت شارژ رایگان خسته از دنیا آرمان نیکجو